ارشاارشا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

ارشا پسری قند عسلی

تولد 0 سالگیم

روز تولدم هم یک روز خوب دیگه برام بود وقتی که از بیمارستان اومدم. مامان و بابام و خاله و مامان بزرگم هم پیش ما بودن و همشون به من و مامانم کادوهای قشنگ دادن خیلی حال کردم  ولی من اینقدر کوچولو بودم که توی صندلیم هم جام نمی شد و همش لیز می خوردم ...
17 مرداد 1390

3 روز توی بیمارستان

من رو صبح ساعت ٨ به اتاق مامانم بردن چون شب قبلش همش گریه می کردم و بردنم پیش خانم دکتر تا بفهمن که چرا من اینقدر بد اخلاقم  من که اومدم مامانیم هنوز نخوابیده بود و نگران من بود بعدش هم بابام ساعت ٩ اومد و برام لباسای قشنگم و آورد و منم برای اولین بار لباس پوشیدم خیلی ماه شده بودم من توی شیر خوردن خیلی تنبل بودم و از طرفی خیلی هم شکمو گرسنه شده بودم و بابایی برای اولین بار به من شیر کمکی داد. خیلی باحال بود شیشه رو تا نصفه خوردم  بعدشم توپ خوابیدم. خلاصه مامانم کارش شده بود شیر دادن به من شبا هم که اصلا دوست نداشتم توی تختم بخوابم تا مامانم منو می گذاشت توی تختم بیدار می شدم و گریه می کردم تا منو پیش خودش بخوابونه آخه ا...
17 مرداد 1390

روز به دنیا آمدنم

جمعه ساعت 7 مامان و بابام از خواب بیدار شدن. مامانم که اصلا خوابش نبرده بود چون هم درد داشت و هم خیلی نگران بود صبحانه خوردن و رفتیم بیمارستان ساعت 9 رسیدیم و رفتیم اتاق مامانایی که منتظر نی نی های کوچولوشون بودن همه استرس داشتن ولی هیچ کس به روی خودش نمی آورد . اون روز بیمارستان خیلی شلوغ بود و یک سری از مامانا رو مرخص کردن که برن ولی مامان من موند اونجا که منو به دنیا بیاره مامان بزرگم هم که پیش مامانم بود دائم ازش می پرسید حالت خوبه؟ نگران نیستی ولی مامانم خیلی شجاع بود و کم می ترسید . دکتر ساعت 11 آمد و به مامانم آمپول زد و گفت که تا ساعت 6 صبر کن که دردت میگیره مامان بزرگ و بابام هم اونجا بودن ولی مامانم اونا رو فرستاد که برن...
14 مرداد 1390

سه روز قبل از به دنیا اومدنم

روز چهارشنبه مامان و بابا رفتن دکتر که منو چک کنن چون همه ی دکترا می گفتن که من یه پسر توپولیم ولی باید یه دکتری که متخصص بچه های درشت بود اول مامانمو معاینه می کرد بعدش می گفت که من کی به دنیا میام. دکتر مامانمو معاینه کرد بعد کلی فکر کرد و گفت جمعه صبح بیا بیمارستان تا نی نی کوچولوتو به دنیا بیاری. مامانو بابا از خوشحالی کلی گریه کردن چون من ١٠ روز زودتر می خواستم به دنیا بیام. ...
14 مرداد 1390
1